نمونه هايي از پيش فرض ها

1401/08/16 09:23
فصل قبل

 

1- حقيقت مطلق يا نسبي

«محتواي آموزشي بايد دائم در حال تغيير باشد.» اين گزاره چه پيش فرضي دارد؟ مطمئنا برخي از پيش فرض هاي جمله فوق با نگاه توحيدي منافاتي ندارد اما به نظر مي رسد برخي از مکاتب زماني که اين جمله را به کار مي برند پيش فرضي دارند که با مباني توحيدي سازگار نيست.

پيش فرض غير توحيدي : حقيقت نسبي

عدهاي از دانشمندان قائل به حقيقت نسبي هستند . اين گروه را «نسبي گرا» ميخوانند. خلاصه عقيده اين دانشمندان اين است که ماهيت وچيستي اشياء که علم به آنها تعلق مي گيرد، ممکن نيست به صورت مطلق و دست نخورده براي انسان مکشوف شود بلکه دستگاه ادراکي (ذهن) و شرايط زمان و مکان در کيفيت ادراک و فهم انسان دخالت دارد و از اين جهت است که هر فرد يک چيز را مختلف درک مي کند (به اين معني که افراد مختلف يک چيز را مختلف ادراک ميکنند)، بلکه يک نفر در دو حالت يک چيز را به دو نحو ادراک مي کند.

پس هر فکري در عين اينکه صحيح وحقيقت است، فقط براي شخص ادراک کننده - آن هم فقط در شرايط زماني و مکاني معين- حقيقت است اما براي شخص ديگر و يا براي خود همان شخص در شرايط ديگر، حقيقت چيز ديگري است .

از نگاه پراگماتيست ها - که يکي از اقسام نسبي گرايي هستند- به عنوان يکي از نظريهپردازان تعليم و تربيت، محتواي آموزشي ثابت نداريم؛ بلکه محتواي آموزشي دائم در حال تغيير ميباشد، به خاطر اينکه در نظر آنها ارزشها نسبي هستند. قواعد اخلاق و کردار ثابت نيستند، بلکه بايد با تغيير فرهنگها و جامعهها تغيير کنند. کودک بايد ياد بگيرد که چگونه تصميمات اخلاقي مشکل را اتخاذ کند؛ نه به مدد اصول دستوري غير قابل انعطاف، بلکه با تصميم گيري در مورد اينکه کدام عمل، احتمالاً بهترين نتايج را براي تعداد بيشتري از افراد انساني به بار ميآورد.

اينکه پراگماتيسمها مي گويند محتواي درسي دائم بايد در حال تغيير باشد يا در روش تحقيق يا درخصوص ارائه مقاله و تدوين پاياننامه تاکيد ميشود که نبايد از جملات جزمي و قطعي استفاده کرد و بايد به جاي آن از جملاتي نظير «به نظر مي رسد» و« ممکن است» استفاده کرد، مبتني بر همين پيش فرض است.

پيش فرض توحيدي : حقيقت مطلق

نتيجه دلايل ارائه شده از سوي نسبي گراها آن است که آنچه ما ادراک مي کنيم حقيقت است ولي يک حقيقيت نسبي است نسبت به ما؛ يعني حقيقت نسبت به اشخاصِ مختلف، متفاوت است.

اما اصولاً حقيقتِ نسبي معنا ندارد، يعني در صورت پذيرش نسبيت براي آنها بايد تمام ادراکات خود را با ترديد تلقي کنيم و ديگر نميتوانيم آنها را حقيقي بدانيم. زيرا اگر مثلا دو نفر يک جسم را با دو کيفيت مختلف ميبينند، خود آن جسم در واقع يا داراي يکي از آن دو کيفيت است يا داراي هيچ کدام از آن دو کيفيت نيست. از اين رو يا ادراک يکي از آنها خطاي مطلق است و ادراک ديگري حقيقت مطلق است و يا هر دو خطاکارند. در هر صورت حقيقت نسبي نامعقول است .

في الجمله واقعيتي خارج از ذهن وفکر خودمان داريم و وقوع خطا در بعضي از موارد سبب نمي شود که ما از جميع معلومات خود حتي از فطريات وحقايق مسلم سلب اعتماد نموده و منکر همه واقعيت هاي خارج از ذهن که از راه علم با آنها رسيده ايم، بشويم. بلکه خود همين پي بردن به خطا دليل اين است که ما يک سلسله حقايق داريم که آن ها را مقياس قرار داده ايم و از روي آنها به خطاها پي برده ايم و گرنه پي بردن به خطا معنا نداشت زيرا با يک غلط، غلط ديگري را نميتوان تصحيح کرد .

نا گفته نماند آنچه در اينجا بحث شد مربوط به نسبيت حقايق ذهني بود و آنچه بعضي از دانشمندان فيزيک و رياضي در مورد نسبي بودن واقعيت ها وپديده هاي فيزيکي (تحت عنوان نسبيت در فيزيک) ميگويند، ربطي به بحث ما ندارد.

2- بنياد واقعيت

پيش فرض غير توحيدي: بنياد واقعيت منحصر به طبيعت است

برخي انديشمندان محتواي آموزشي را واقعيت هاي موجود طبيعي مي دانند؛ به عنوان مثال روسو يکي از اين انديشمندان است او به اين دليل بر طبيعت تاکيد دارد که معتقد است: «هر چه از يد خالق عالم جلّ شانه بيرون مي آيد از عيب و نقص مبرا است ولي به محض آنکه به دست اولاد آدم رسيد فاسد مي شود ». اما در گذر زمان با شيوع نظريات غيرالهي، نويسندگان و صاحب نظران، تفسيري غيرالهي از اين نظريه ارائه دادند و طبيعت را بدون فراطبيعت فرض کردند. انديشه اين گروه بر اين پيش فرض مبتني است که طبيعت بنياد واقعيت است و ابزار شناخت منحصر در حس و تجربه است. از نظر اين گروه طبيعت في نفسه نظامي کلي است که تماميت هستي ازجمله انسان و طبيعت انساني را در برمي گيرد و تبيين مي کند. از ديد اينان طبيعت تنها واقعيت موجود بوده و چيزي بنام «فرا طبيعي» نداريم. اين گروه طبيعت را به مثابه ماشين جهاني منظمي که انسان ها هم جزئي از آن هستند در نظر مي گيرند.

از ويژگيهاي فکري اين دسته مي توان به اين موارد اشاره کرد:

الف) تنها واقعيت طبيعت است .

ب) طبيعت مستقل از انسان وجود دارد و محصول ادراک و تجربه انسان نيست.

ج) اداره ي طبيعت بر عهده ي خودش است .

د) زندگي بايد با طبيعت سازگار باشد.

ه) اصالت با فرد است.

و) حواس آدمي مهم ترين و معتبر ترين وسيله ي کسب معرفت اند.

ز) ارزشهاي اخلاقي به زمينه هاي طبيعي بستگي دارند (اخلاق نسبي است).

پيش فرض توحيدي: طبيعت بخش کوچکي از واقعيت است

محتواي آموزشي بايد واقعيت هاي موجود طبيعي و فراطبيعي باشد. بنا بر اين بخشي از محتواي آموزشي بايد شامل واقعيت هاي طبيعي کشف شده توسط علوم تجربي باشد اما اين همه محتويات آموزشي که يک دانش آموز بايد ياد بگيرد، نخواهد بود. بلکه بخش مهمي از محتوي آموزشي بايد شامل واقعيات فراطبيعي باشد که منبعث از دين و آموزه هاي آن است.

از ويژگيهاي تفکر توحيدي مي توان به اين موارد اشاره کرد:

الف) واقعيت شامل طبيعت و ماوراء طبيعت است

ب) طبيعت مستقل از انسان وجود دارد و محصول ادراک و تجربه انسان نيست.

ج) تدبير طبيعت به اراده الهي است

د) زندگي بايد با خلقت و فطرت سازگار باشد

ه) اصالت با فرد و جمع است

و) وحي و پس از آن عقل مهم ترين و معتبرترين وسيله کسب معرفت است و حواس پايين ترين مرحله آن است.

ز) ارزش هاي اخلاقي حقيقي و ثابت هستند.

3- منبع شناخت: فقط عقل يا عقل و وحي

پيش فرض غير توحيدي: کفايت عقل

خردگرايي در فلسفه، نظريه اي است که خرد و منطق را پايه علم مي داند. رنه دکارت ، دانشمند فرانسوي را الهام بخش خردگرايي مي دانند. دکارت بر اين باور بود که تنها با استفاده از عقل (دليل) مي توان حقيقت هاي بديهي را کشف کرد و با استفاده از اين حقيقت هاي بديهي، بصورت استدلالي و قياسي مي توان به ساير پديده هاي علمي و فلسفي دست يافت.

اين خردگرايي که دکارت پايه آن را در فلسفه غرب گذاشت توسط فيلسوفان بعدي توسعه يافت.به طوري که جان ديويي معتقد است: تنها آزادي، آزادي خرد است. آزادي خرد وقتي تحقق مي يابد که فرد بتواند قضاياي مختلف را مورد مشاهده و بررسي قرار دهد، هدف هاي اساسي و با ارزش براي خود انتخاب کند و با استفاده از وسايل مقتضي براي نيل به هدف هاي خود اقدام کند .

اين نظريه اگرچه از جهتي به نظريه «آزادي معنوي» که استاد شهيد مطهري مطرح مي کند، نزديک است اما از جهتي با اين پيش فرض همراه است که عقل و تجربه براي درک حقيقت کفايت مي کند و نيازي به وحي نيست. به ايده ي بسندگي عقل و بي نيازي از وحي خرد گرايي يا راسيوناليسم (راسيوناليسم، از ريشهي «ratio» لاتين و فرانسه گرفته شده است. Ratio در لغت به معناي خرد و «Rationalism» به معناي خرد گرايي است) مي گويند. خردگرايي تلاش مي كند جهان را تنها براساس خرد بررسي کرده، و توضيح دهد. در نظر آنان خرد آدمي يگانه و برترين منبع شناخت است. «راسيون» که در عصر مدرن، اساس راسيوناليسم دکارتي و مبناي فلسفه ي جديد قرار گرفت- صورت ابزاري و محاسبه گر و استيلا جو و خود بنياد عقل جزئي (عقل منقطع از وحي) است.

مفهوم «راسيون» و «راسيوناليسم» با تعريف و معناي عقل، در روايات و آيات اسلامي تفاوت دارد. عقل مورد نظر فلاسفه اي چون فارابي، ابن سينا و ملاصدرا نيز، علي رغم تاثير پذيري هاي بسيارشان از عقل يوناني ( افلاطوني - ارسطويي) با راسيوناليسم مدرن، تفاوت و بلکه تقابل دارند.

عقل گرايي مدرن (راسيوناليسم) از دهه هاي پاياني قرن نوزدهم و با ظهور آراء متفکراني چون «کيير کهگار» (1855م) ، « شوپنهاور» (1860م) و به ويژه « نيچه» (1900م) و مجموعه ي فيلسوفان پست مدرن غربي قرن بيستم، مورد نقاديها و حملات جدي قرار گرفته است. امروزه با جرات مي توان گفت: راسيوناليسم دکارتي، گرفتار بحران زوال است .

پيش فرض توحيدي: نياز به وحي در کنار عقل

در نگاه توحيدي عقل بشر به تنهايي کافي نيست و در کنار آن، بشر براي تکامل و سعادت به وحي نياز دارد.

در اين نگاه، در کنار حس و عقل، منبع شناخت ديگري به نام وحي مطرح است که مى‏توان از چند طريق ضرورت آن را اثبات كرد. در يکي از اين روشها با سه مقدمه مى‏توان ضرورت وحي و نبوت را اثبات كرد:

مقدمه 1: انسان براى اين آفريده شده كه با عبادت و اطاعت خداى متعال، شايستگى دريافت رحمت‏هايى را پيدا كند كه ويژه انسان‏هاى كامل است. اما از آنجا كه اين كمال و سعادتِ والا، جز از راه انجام دادن افعال اختيارى، حاصل نمى‏شود، مسير زندگى بشر دو راهه و دو سويه قرار داده شده است، تا زمينه گزينش براى وى فراهم شود.

مقدمه 2: اختيار و انتخاب آگاهانه، علاوه بر قدرت بر انجام كار و فراهم شدن زمينه‏هاى بيرونى، براى كارهاى گوناگون و وجود ميل و كشش درونى به سوى آنها، نياز به شناخت صحيح نسبت به كارهاى خوب و بد و راه‏هاى شايسته و ناشايست دارد؛ انسان در صورتى مى‏تواند راه تكامل خويش را آزادانه و آگاهانه انتخاب كند كه هدف و راه رسيدن به آن را بشناسد و از فراز و نشيب‏ها و پيچ و خم‏ها و لغزشگاه‏هاى آن، آگاه باشد. پس مقتضاى حكمت الهى، اين است كه ابزار و وسايل لازم براى تحصيل چنين‏ شناخت‏هايى را در اختيار بشر قرار دهد؛ وگرنه همانند كسى خواهد بود كه ميهمانى را به مهمانسرايش دعوت كند؛ ولى محل آن و راه رسيدن به آنجا را به او نشان ندهد. بديهى است چنين رفتارى خلاف حكمت و موجب نقض غرض است.

مقدمه 3: شناخت‏هاى عادى و متعارف انسان‏ها كه از همكارى حس و عقل به دست مى‏آيد- هر چند نقش مهمى در تأمين نيازمندى‏هاى زندگى ايفا مى‏كند- براى بازشناختن راه كمال و سعادت حقيقى، در همه ابعاد فردى، اجتماعى، مادى، معنوى، دنيوى و اخروى كافى نيست؛ زيرا اين همه صفات ناپسند و كارهاى نارواى موجود در جامعه انسانى، همه از كسانى است كه عقل و قوه تميز دارند؛ جز اينكه در اثر خودخواهى، سودپرستى و هوسرانى، عقلِ آنان مغلوب عواطف و تابع هوا و هوس گرديده است؛ در نتيجه دچار گمراهى شده‏اند. علاوه بر آنكه براى شناخت راه صحيح زندگى، در همه ابعاد و جوانب، آن بايد آغاز و انجام وجود انسان و پيوندهايى كه با موجودات ديگر دارد و روابطى كه مى‏تواند با هم‏نوعان و ساير آفريدگان برقرار كند و تأثيراتى كه انواع روابط گوناگون، مى‏تواند در سعادت يا شقاوت او داشته باشد، معلوم گردد. همچنين بايد كسر و انكسار بين سودها و زيان‏ها و مصالح و مفاسدِ مختلف شناخته شود و مورد ارزيابى قرار گيرد، تا وظايف ميلياردها انسانى كه داراى ويژگى‏هاى بدنى و روانى متفاوت هستند و در شرايط مختلف طبيعى و اجتماعى زندگى مى‏كنند، مشخص شود. البته احاطه بر همه اين امور، براساس تجربه و تاريخ بشر، نه تنها براى يك يا چند فرد ميسر نيست؛ بلكه براى بسيارى از گروه‏هاى متخصص در رشته‏هاى علوم مربوط به انسان هم مقدور نيست.

با توجه به اين سه مقدمه، به اين نتيجه مى‏رسيم كه مقتضاى حكمت الهى اين است كه راه ديگرى، وراى حس و عقل براى شناختن مسير تكامل همه جانبه، در اختيار بشر قرار دهد؛ تا انسان‏ها بتوانند مستقيماً يا با وساطت فرد يا افراد ديگرى، از آن بهره‏مند شوند؛ و آن همان راه «وحى» است كه در اختيار انبيا عليهم السلام قرار داده شده است و ايشان به طور مستقيم و ديگران به وسيله ايشان، از آن بهره‏مند مى‏شوند و آنچه را براى رسيدن به سعادت و كمال نهايى لازم است، فرا مى‏گيرند.

4- آغاز و فرجام انسان

پيش فرض غيرتوحيدي: پرتاب شدگي/پيدايش تصادفي

فيلسوفان اگزيستانسياليست مانند هايديگر معتقدند که انسان به اين دنيا پرتاب شده است و بايد ماهيت خود را انتخاب کند . يعني انسان بدون هدف و ماهيت مشخصي به اين دنيا قدم گذاشته است و خود بايد ماهيت خود را شکل بدهد.

هرچند در اين نگاه وجود علت هستيبخش (يعني خالق) مسکوت مانده است اما اگر به عمق اين نظريه توجه کنيم درمييابيم که صاحبان اين نظريه خالق يا لااقل وجود خالق حکيم را نميپذيرند. چرا که ممکن نيست خالق حکيم، هدفي براي مخلوق خود در نظر نگرفته باشد يا هدفي در نظر گرفته باشد ولي براي رسيدن به آن هدف، ابزار لازم را به او نداده باشد.

هايدگر اگزيستانسياليست است. اگزيستانسياليستهاي غير الهي موضوع را از ديدگاه بي هدفي جهان مورد بحث قرار ميدهند. آنان نه به زندگي پس از مرگ اعتقاد دارند و نه به ماهيتي در خود و فراتر از خود براي اشياء و پديدهها. انسان موجودي «وانهاده» است که تک و تنها به جهان فرا افکنده شده است و از آسمان به او کمکي نميرسد. زندگي همان چيزي است که ما هر روز با آن سروکار داريم. در انسان وجود مقدم بر ماهيت است به اين معني که ما ابتدا بوجود ميآئيم و بعد با اعمال و رفتار و کردار خود، از خود تعريفي بدست ميدهيم و ماهيت خود و زندگي خويشتن را مشخص ميسازيم .

البته اصل ساخته شدن ماهيت انسان امري ديني و الهي نيز هست، منتهي تفاوت اين ديدگاه با ديدگاه الهي که در ادامه خواهد آمد در اين است که اگرچه در دين وجود انسان را از جانب خداوند دانسته، و انسان را داراي فطرتي خداجوي معرفي مي کند که مسير حرکت انسان را به سمت خدا تعيين مي کند.

پيش فرض توحيدي: آفرينش هدفمند

انسان آفريده خداست و آيات فراواني به هدفمندي آفرينش انسان اشاره دارد[1]؛ هدفمندي که نمي تواند فارغ از غايت آفرينش باشد و از اينرو است که قران کريم در مورد جهان و انسان تعبير « الي الله المصير»[2] را به کار مي برد. از آنجا که آفرينش انسان بايد با غايت آفرينش جهان که خداوند متعال است هماهنگ باشد هدف زندگي تجلي صفات الهي در وجود آدمي(يا همان خدايي شدن انسان) است؛در نگاه توحيدي، انسان از روح خداست «وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي» (و در او از روح خود (يک روح شايسته و بزرگ) دميدم) (پس ماهيت دارد) و به سوي خدا باز مي گردد. و با مرگ نابود نمي شود.

البته در نگاه توحيدي نيز انسان خود و زندگي خود را مي سازد ولي انسان هدفي دارد که معرفت و عبادت است و بايد به سمت آن حرکت کند .همچنين ابزاري نياز دارد که مهمترين آن فطرت است و در اختيار او گذاشته شده است.

5- سرنوشت انسان

پيش فرض غير توحيدي: مهمترين عامل در تعيين سرنوشت وراثت و يا محيط است .

گروهى از روان شناسان، ميان خوشبختى و بدبختى انسان با وراثت ارتباط عميقي قائل شده اند. ويگام مىگويد: توارث، بزرگ ترين و مهم ترين عامل در تكوين و تشكيل شخصيت فرد است، به طورى كه هر نوع سعادت و شقاوت شخص در زندگى به وراثت مربوط است و تفاوت يا اختلاف موجود در بين افراد، همگى نتيجه تفاوتى است كه در سلول هاى نطفه اى مولّد (ژن هاى) پدر و مادر وجود دارد . دانشمند ديگرى به نام ژنينگس مى نويسد: چگونگى جنبه هاى ذهنى يا عقلى در هر مرحله از مراحل رشد فرد، بيش از هر چيز به ژن ها متكى است و مى توان گفت، هيچ مظهرى از مظاهر تفاوت هاى فردى وجود ندارد كه اساس و پايه اش توارث نباشد .

نقش وراثت، در تكوين شخصيت كودك، از ديرباز مطرح بوده و ذهن متفكران را به خود معطوف كرده است. دانشمندان همواره در پى جوابى قاطع براى اين مسئله بودند، ولى هرگز در اين زمينه به رأى مسلّمى نرسيده اند و اين اختلاف نظر با وجود پيشرفت دانش ژنتيك همچنان باقى است. به گونه اى كه برخى از روان شناسان معاصر مانند آيزنك معتقدند كه ابعاد بيست و سه گانه شخصيت انسان جنبه ژنتيكى و وراثتى دارد. البته در مقابل، رفتار گرايانى چون واتسون، وراثت را درتعيين هويت آدمى بى تأثير مى دانند و نقش محيط را برجسته مي سازند .

پيش فرض توحيدي: مهمترين عامل در تعيين سرنوشت، اراده فرد در پرتو مشيّت الهي است .

يکي از عوامل غيرقابل انکار در سرنوشت انسان، قانون وراثت است. خصوصيّات روحي و اخلاقي همچون ويژگيهاي جسماني از طريق عوامل وراثتي (ژنها) از والدين به فرزندان منتقل ميشود. اما اينکه برخي قايل به نقش انحصاري وراثت در تعيين سرنوشت انسان ميباشند، اين از نگاه اسلام قابل پذيرش نيست. اين نگاه افراطي، نشأت گرفته از شناخت ناقص انسان است. چرا که در اسلام که از جانب خالق بشر آمده و بيشترين شناخت را نسبت به انسان دارد اصالت با اراده و فطرت فرد است.

از منظر قرآن و روايات، قانون وراثت تنها به منزله يک بستر است و به نحو اقتضا در اعمال فرد اثر دارد نه به نحو علّيّت تامّه . از اين رو، تحت تأثير عوامل محيطي به خصوص شيوههاي تربيتي قابل تقويت يا تضعيف است، مضاف بر آنکه ارادة انسان نيز تأثير بسزايي در سعيد يا شقي شدن او دارد. از نگاه قرآن و روايات عامل وراثت، حاکم بر سرنوشت انسان نيست و نقش انحصاري در تعيين آن ندارد و در نتيجه، افراد با هر نوع وراثتي قابل تربيت و مکلّف هستند و يکي از اهداف بعثت انبياء نيز تقويت سرمايههاي موروثي پسنديده و اصلاح زمينههاي موروثي ناپسند ميباشد.

اما نکته مهم اين است که اختيار و اراده انسان محدود به اعمال خودش است و ده ها و صدها عامل ديگر وجود دارد که مي تواند بر روي زندگي او اثر بگذارد ولي در اختيار او نيست. در اينجا انسان خداباور با توجه به ايماني که به مهرباني، قدرت و حکمت خداوند دارد سرنوشت خود را به خدا مي سپارد.

توضيح آنکه در باور توحيدي خداوند نه تنها خالق است بلکه ربّ العالمين و اداره کننده جهان هم است. در اين باور ،«نظامِ علل و معلولات و اسباب و مسببات، نظام حقيقى و واقعى است نه ظاهرى و دروغ. واقعاً ميكروب اثر مى‏بخشد، واقعاً برق اثر دارد، واقعاً مغناطيس كشش دارد، اصلًا [اين‏ خاصيت‏] مال اين است، اين قوه در خود اين است. اين نظام، نظام قطعى و واقعى است نه نظام ظاهرى و خيالى اما اينها در اثر داشتن استقلال ندارند؛ يعنى عالم به همه نظامش الآن متكى به مشيت الهى است؛ يعنى اين مشيت الهى است كه به اين عالم نظام و اثر داده است. «استقلال ندارد» معنايش اين است. اين جور نيست كه چه خدا بخواهد و چه نخواهد اثر دارد. اگر خدا بخواهد نباشد، ديگر نيست، اگر خدا بخواهد اثر نداشته باشد ديگر اثر ندارد .

در نگاه توحيدي، خداوند هرچه بخواهد و حکمتش اقتضاء کند انجام مي هد و اتفاقا حکمت او اقتضاء کرده است انسان در افعال خود مختار و آزاد باشد. انسان تکاليف و وظايفي دارد که بايد انجام دهد و اگر انجام ندهد دچار مشکل مي شود.

در قرآن کريم به اصالت اراده انسان در پرتو مشيت الهي اشاره شده است.

«إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ ﴿27﴾ لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ ﴿28﴾ وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّـهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ ﴿29﴾»

«اين قرآن چيزي جز تذکّري براي جهانيان نيست، (27) براي کسي از شما که بخواهد راه مستقيم در پيش گيرد! (28) و شما اراده نميکنيد مگر اينکه خداوند - پروردگار جهانيان- اراده کند و بخواهد.»

6- نيازهاي اساسي انسان

پيش فرض غير توحيدي : نيازهاي پايين تر شرط رسيدن به نيازهاي بالاتر

مزلو نيازهاي انسان را در پنج دسته طبقهبندي كرده است: 1. نيازهاي فيزيولوژيك؛ 2. نيازهاي ايمني؛ 3. نيازهاي عشق و تعلق؛ 4. نياز به احترام؛ 5. نياز به خودشكوفايي . ايده محوري اين نظريه آن است كه نيازهاي انساني، از لحاظ رشد و تسلط بر رفتار، سلسله مراتب مترتب بر هم دارند؛ يعني هرچه نياز در مرتبة پايينتر قرار داشته باشد، در فرايند رشد زودتر آشكار ميشود. نكته ديگر اينكه، نيازهاي پايينتر، قويترين انگيزههاي حاكم هستند؛ در حالي كه نياز به خودشكوفايي، ضعيفترين انگيزههاست.

پيش فرض توحيدي: نياز به خدا، اولين و بالاترين نياز است

قرآن کريم از يک سو به نيازهاي مادي توجه داشته و غفلت ننموده و از سوي ديگر نيازهاي معنوي را مطابق فطرت در جهت رشد و کمال بيان کرده است و اين از ويژگي هاي همه جانبه نگري دين آسماني اسلام مي باشد. بر اساس آيات قرآن کريم به منظور دستيابي به خودشکوفايي و تعالي مورد نظر قرآن، تأمين مرحله به مرحلة نيازها ضرورتي ندارد و حتي در برخي موارد لازم است که انسان با اختيار خود از برخي يا همة نيازها به يکباره چشم بپوشد.

بر اساس نظر اسلام نيازهاي معنوي به عنوان نياز اصيل انساني بر شمرده مي شوند . نيازمندي به خداوند مهمترين نياز انسان ها است. خداوند مي فرمايد:

«يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّـهِ وَاللَّـهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ »

(اي مردم شما (همگي) نيازمند به خدائيد؛ تنها خداوند است که بينياز و شايسته هر گونه حمد و ستايش است)

خداوند غني مطلق و واجب الوجود است اما انسان و ساير موجودات، ممکن الوجود و نيازمند به وجود الهي هستند. اين مهمترين نياز وجودي انسان است که خداوند براي اينکه انسان را به اين نياز توجه دهد، در سختي و تنگا انسان ها را قرار مي دهد:

«وَلَقَدْ أَرْسَلنَآ إِلَى أُمَمٍ مِّن قَبْلِكَ فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ»

(ما به سوي امتهايي که پيش از تو بودند، (پيامبراني) فرستاديم؛ (و هنگامي که با اين پيامبران به مخالفت برخاستند) آنها را با شدّت و رنج و ناراحتي مواجه ساختيم؛ شايد (بيدار شوند و در برابر حق) خضوع کنند و تسليم گردند)

دو بعدي بودن وجود انسان در نگاه قرآني اقتضا مي کند که وقتي در باره نيازهاي انسان صحبت مي کنيم اين دو بعد را با هم مد نظر قرار داده باشيم .انسان موجودي پيچيده ، قدرتمند و صاحب اراده است که تحت تاثير گرايش هاي فطري و نيز تعاليم اکتسابي، قابليت تحمل و پذيرش فقدان ها و نيز توانايي گذر يکباره از همه نيازهاي خود در جهت دستيابي به کمال مطلوب و تعالي را دارد .از اين رو بر مبناي کلام الهي سلوکي همچون روزه‎‎داري، پرهيز از ريا، شهادت‎طلبي و آزمايش الهي و... ناقض سلسله مراتبي نيازهاي مزلو است.

7- نيازهاي کودک

از بديهيات امر تربيت، توجه به نيازهاي کودک است، منتهي اين نکته مهم است که نيازهاي کودک را چگونه بشناسيم؟ اين کشف نيازها، جز از يک انسان شناسي عميق حاصل نمي شود، که مي تواند از پيش فرض هاي بنيادين اعتقادي تاثير پذيرفته باشد.

پيش فرض غير توحيدي: توجه صرف به بعد طبيعي

در اين رويکرد با نگاهي تجربي به انسان نگاه مي شود، و کمال انسان در کمال ويژگي هاي طبيعي تبيين ميشود. چنان که روسو ميگويد: در امر آموزش بايد به نيازهاي فعلي کودک توجه شود . در چنين فضايي، اين سوالات مطرح است که در انسان چه نيازها و غرايزي هست؟ داراي چه سرشت و طبيعتي است؟ و... کمال انسان در اين رويکرد، برآوردن اين نيازهاست.

پيش فرض توحيدي: توجه به بعد آرماني و الهي

در رويکرد توحيدي انسان همانگونه که هست، و همانگونه که بايد باشد مورد توجه قرار مي گيرد. لذا مفهوم کمال و کمال نهايي انسان با ويژگي خليفة اللهي مطرح مي شود. در اين رويکرد فعاليت هاي آرماني و عقيدتي به عنوان يک بعد اساسي در مقابل بعد طبيعي محض انسان تلقي مي شود. بهترين و آشکارترين رسالت تربيتي، عبارت از کوشش در جهت دستيابي به بهترين نظام تلفيق بين آنچه انسان هست و انسان آن طور که بايد باشد .

لذا در امر آموزش در عين توجه به نيازهاي طبيعي در راستاي تقويت قواي جسماني و بدن با توجه به کار کرد آن ها در کمک به عقل نظري در دستيابي به ادراک و فهم برخي موضوعات و همچنين انجام افعال و کسب ملکاتي که پيمودن مسير سعادت را امکان پذير مي کند[3]، محور فعاليت بايد توجه به بعد روحاني انسان باشد؛ زيرا در آموزه هاي اسلامي حقيقت انسان همان روح اوست[4]، که از امر خداوند نشئت گرفته، همواره مخاطب خداوند است و حياتش پس از مرگ در عالم برزخ و آخرت تداوم مي يابد.

8- پرورش قوه تفکر

پيشفرض غيرتوحيدي: اصالت دادن (بها دادن افراطي) به شک در تفکر انتقادي

برخي مانند پائولو فريره و مايکل اپل هدف آموزش را تنها رشد وجه انتقادي تفکر مي دانند.

در تعليم و تربيت انتقادي، معلمان، انديشمنداني رهايي بخش، كارگران فرهنگي، روشنفكران ستيزه جو و روشنفكران تحول آفريني به شمار ميآيند كه خصوصيات آنان شجاعت اخلاقي و نقادي است. ايفاي نقش روشنفكري، مستلزم آگاهي معلم از فرهنگ سياسي و اجتماعي حاكم و فراهم كردن شرايط براي فعاليت است .

تعاريف تفکر انتقادي و اصول آن

اِگن و کاواچاک(2010) تعريف زير را ارايه کرده اند: توانايي و گرايش فرد براي سنجش نتايج امور و تصميم گيري دربارة آن ها براساس شواهد. وولفک(2004) تفکر انتقادي را به عنوان ارزشيابي نتايج از راه وارسي منطقي و منظم مسائل، شواهد و راه حل ها تعريف کرده است. اسلاوين(2006) نيز تفکر انتقادي را به صورت «توانايي گرفتن تصميمات منطقي دربارة آن چه بايد انجام دهيم و آن چه بايد باورکنيم» تعريف کرده است. تعريف کامل تر از تفکر انتقادي را اُمرود (2002) به دست داده است: تقکرانتقادي يعني داوري دربارة صحت، اعتبار، ارزش اطلاعات و استدلال هاي ارئه شده .

اصول تفکر نقاد:

جسارت و پايداري در انديشه ورزي

خودانگيختگي در تفکر(خودت مستقل فکر کني)

مشارکت فکري

تعامل عقل و عاطفه در تفکر انتقادي

شکاکيت

اعتماد به عقل انسان

پيش فرض توحيدي: اصالت دادن به بُعد تحقيقي و استدلالي در کنار وجه انتقادي تفکر

تفکر انتقادي يعني توانايي گرفتن تصميمات منطقي در باره ي آنچه که بايد انجام دهيم و آنچه که بايد باور کنيم. تفکر انتقادي يک فرآيند شناختي فعال، هدفمند و سازمان يافته است که با استفاده از آن فرد به بررسي اطلاعات موجود مي پردازد. اين اطلاعات طيف وسيعي از موضوعات را دربرمي گيرد و از افکار و عقايد خود و ديگران گرفته تا فيلمي که ديده مي شود يا داستاني که خوانده مي شود را شامل مي شود.

نکته مهم آن است که آنچه امروزه تحت عنوان تفکر انتقادي بحث مي شود در گذشته در منطق ما تحت عنوان بررسي صدق و کذب گزاره ها مورد تاکيد بوده است. منطق دانان عموما بر اين امر تاکيد مي کردند که بايد صدق و کذب بسياري از گزارههايي را که به ذهن ما عرضه ميشوند و از ما انتظار ميرود آنها را بپذيريم، تشخيص دهيم. چرا که اين تشخيص در زندگي ما فرق اساسي ايجاد ميکند و نميتوانيم نسبت به صادق يا کاذب بودن آنها بياهميت باشيم. نبايد به صرف اينکه گوينده يک نظر، آن را صدق يا کذب معرفي کند اعتماد کرد.

پس راهي نيست در اينکه صدق و کذب را فهميد؛ حال چه قائلان اين قول تمام مردم روي کره زمين باشند و چه يک نفر باشد.

آنچه که نطفه ضرورت تفکر نقادانه را منعقد ميکند يک حکم اخلاقي است؛ و آن به شاخهاي از اخلاق مربوط ميشود که به آن «اخلاق باور» ميگوييم. در اخلاق باور به ما گفته ميشود که بايد ميزان دلبستگي و پايبندي به يک عقيده، با ميزان قوت ادله و شواهدي که آن عقيده را تاييد ميکنند، متناسب باشد. تفکر نقدي داشتن، علاوه بر اينکه ما را در جهت معرفت پيش ميبرد، به اداي وظيفه اخلاقي مان نيز هدايت ميکند.

از آن جايي که ما ميخواهيم در حوزه تفکر، فرهنگ، علم و… اخلاقي رفتار کنيم، نياز داريم که در به کارگيري تفکر نقادانه ماهر باشيم و به علاوه، اين مهارت را در مقام عمل اعمال کنيم. همه روزه ما در معرض بمباران اطلاعات قرار ميگيريم و اگر بخواهيم زير آوار اين اطلاعات دفن نشويم چارهاي جز اين نيست که جنگل انديشهها را هرس کنيم. چرا که اگر نتوانيم در اين جنگل، انديشه سالم را غرس کنيم و بنشانيم،حداقل بايد بتوانيم انديشههاي کاذب را قطع کنيم.

آنچه در نزد انديشمندان اسلامي در خصوص تفکر انتقادي بود با آنچه امروز مطرح است تفاوت هاي بنيادين دارد :

اولاً: تفکر انتقادي در انديشه الهي به معناي تشکيک در همه چيز (از جمله بديهيات) نيست بلکه دقت در صدق و کذب گزاره ها يا اطلاعاتي است که به فرد مي رسد.

ثانياً: همچنين در انديشه الهي تفکر انتقادي به معناي اعتماد صرف به عقل انسان براي رسيدن به حقيقت نيست. عقل انسان محدود است. عقل مي تواند در صدق و کذب گزاره ها شک کند اما نبايد انتظار داشت که همه گزاره ها را عقل اثبات کند . اثبات گزاره از مسير شهود و وحي هم امکان پذير است. عقل انتقادي فقط کمک مي کند که پذيرش فقط بر پايه حقيقت استوار باشد. يعني فرد آگاه است که جوانب مختلف قضيه را بررسي کرده و نهايتا بر اساس اصولي عقلي يا فراتر از آن پذيرفته است.

ثالثاً: تفکر ابعاد مختلفي دارد و تفکر انتقادي تنها يک بُعد تفکر است

بُعد اصلي تفکر تحقيقي و استدلالي است. تفکر تحقيقي و استدلالي در جايي استعمال ميشود که حقيقت، راه حل مسأله يا راه رفع مشکلي را نميدانيم؛ و با تحقيق (مشاهده حسي يا شهودي) و استدلال عقلي يا نقلي به آن برسيم.

لازم به ذکر است اينکه برخي هدف رشد تفکر انتقادي دانش آموزان را آماده سازي آنان به عنوان شهرونداني آگاه و انتقادي براي مشاركت فعال در جامعه دانسته اند خوب است اما عموما تصوري از تفکر انتقادي در ميان انديشمندان غربي وجود دارد که هدف آن آزادي بخشي گروه هاي ستمديده نيست بلکه تخريب پايه هاي اصلي معرفت ديني و فلسفي اين کشورهاست که خود زمينه استعمار را به وجود مي آورد.

9- شکل گيري شخصيت

پيش فرض غيرتوحيدي: مهمترين عامل، جبر رواني است .

در نگرش غيرتوحيدي عوامل شکلگيري انسان ريشه در جبرهاي محيطي، خانواده، و مانند آن دارد. به عنوان نمونه فرويد که يکي از چهره هاي شاخص رواشناسي غير توحيدي است تحولات انسان را مبتني بر تحولات غريزه جنسي ميدانند. در اين ديدگاه شکل گيري شخصيت توسط عوامل جبري رواني (غرايز و اميال به ويژه غريزه جنسي) صورت ميگيرد. فرويد معتقد است که انسان محکوم سرنوشت خويش است و سرنوشت هر کسي را نيازها و تمايلات سرکوب شده و عقده ها و ناکامي ها مي سازد .

در مورد زمان شکلگيري شخصيت نظريات مختلفي وجود دارد. برخي انديشمندان مانند فرويد معتقدند شخصيت کودک تا 5 سالگي شکل گيرد. فرويد مراحلي را که يک کودک طي ميکند تا در بزرگسالي داراي يک شخصيت کامل و سالم باشد در پنج مرحله دهاني (Oral stage)، مقعدي (Anal stage)، تناسلي (Phallic stage)، نهفتگي (Latency stage) و جنسي (Genital stage) توضيح و طبقه بندي ميکند. اما فرويد از ميان اين پنج مرحله سه مرحله اول را مهمترين مراحل در رشد شخصيت ذکر ميکرد. او عقيده داشت بيشتر شخصيت افراد در اين سه مرحله که پنج سال اول زندگي کودک را شامل ميشود، پايه گذاري ميشود و پس از آن تغييرات اندکي در شخصيت افراد بوجود ميآيد .

فرويد اساس شخصيت هر فرد را بر تمايلات پنهان در ضمير ناخودآگاه و گذشته هر فرد قرار مي دهد اين در حالي است که تجارب علمي و عملي دلالت دارد که نقش شعور خودآگاه از يک طرف و آينده نگري و توجه به آمال و ايده آل ها نيز حتي گاهي بيش ازگذشته فرد بر ساختار و رفتار شخصيت او مؤثر مي باشد.

پيش فرض توحيدي: مهمترين عامل، اراده و عقل است.

در نگاه الهي هر چند شکل گيري شخصيت انسان تحت تاثير عوامل دروني و بيروني قرار دارد اما مهمترين و تعيين کننده ترين عامل، اراده و عقل است. از اين رو در نظر اسلام، انسان اگر تحت تاثير محيط ناسالم يا وراثت منفي باشد، تکليف از او ساقط نيست. بلکه هر انسان با داشتن فطرت الهي و برخورداري از استعدادهاي طبيعي، عواطف و تمايلات متنوع ضمن تاثر پذيري از عوامل وراثتي و محيطي بر اساس بهره مندي از توانايي عقل خويش به درک موقعيت خود مي پردازد و با مواجهه اختياري براي تغيير موقعيت خود و ديگران به تدريج واقعيتي شخصي و سيال مي يابد که از آن به عنوان هويت ( و شاکله در تعبير قرآن) ياد مي شود[5].

به فرموده امام علي عليه السلام: «انسان به عقل خود انسان است »؛ و باز مي فرمايند: «اصل انسان خرد او است ». قران عامل تعيين کننده در پند پذيري و هدايت را که در نهايت منجر به شکل گيري شخصيت انسان مي شود، اراده و خواست او مي داند و مي فرمايد: «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ ؛ اين قرآن چيزي جز تذکّري براي جهانيان نيست، براي کسي از شما که بخواهد راه مستقيم در پيش گيرد.»

شکل گيريِ آگاهي هاي انسان از خود، جهان پيرامون و آفريدگار و مدبر هستي - که به تدريج به وجود مي آيد و گسترش و ژرفا پيدا مي کند- از نظر قرآن به يک دوره خاص، محدود نمي شود و چنان نيست که در دوره کودکي همه چيز تمام شود و شخصيت انسان در آينده، تحت تأثير عقده هاي سرکوب شده و يا ناکامي هاي تلخ آن دوره باشد.

10- هدف از تربيت

مقصود از هدف تعليم و تربيت، نتيجه اي است که با انجام دادن رفتارهاي مشخص و برنامه ريزي شده، حصول آن از ديدگاه صاحب نظران و برنامه ريزان (و نه لزوماً از ديدگاه خود متعلمان و متربيان)، مطلوب است. «نتيجه» آن چيزي است که شايسته است به عنوان امر مطلوب در برنامه هاي تعليمي و تربيتي، در نظر گرفته شود و همه ي رفتارها و فعاليت هاي تعليمي و تربيتي (يا دسته اي از آنها) براي دست يابي به آن صورت گيرد.[6]

هدف نهايي از تعليم و تربيت در نگاه توحيدي و غير توحيدي متفاوت است.

پيش فرض غيرتوحيدي: خود زندگي(دنيوي)

طبيعت گرايان هدف تربيت را شکوفا ساختن هستي آدمي و ويژگيهاي طبيعي آن مي دانند؛ به عبارت ديگر منظور از تربيت رسيدن به اهدافي که دائماً در جامعه تکرار ميشود - از قبيل رساندن استعدادها به حد کمال يا رستگاري يا نخبهپروري- نيست، بلکه آموختن زندگاني و آماده ساختن کودک براي روبهرو شدن با پيشامدهاي گوناگون و حل مشکلات پيشبيني نشده زندگاني است[7]. هدف آموزش و پرورش را روسو خود زندگي ميداند. از آنجا که وي و همفکران او طبيعت را محور هستي و تجربه را محور شناخت ميدانند، معلوم ميشود منظور ايشان از زندگي همين زندگي مادي است. به عبارت ديگر تفسير اين افراد از زندگي، «خود زندگاني» است يعني زندگاني دنيوي.

قرآن کريم نيز در وصف اين تفکر چنين مي فرمايد: «وَ قالُوا ما هِىَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ مايُهْلِکُنا إِلاَّ الدَّهْرُ؛[8] آنها گفتند: چيزي جز همين زندگي دنياي ما در کار نيست؛ گروهي از ما ميميرند و گروهي جاي آنها را ميگيرند؛ و جز طبيعت و روزگار ما را هلاک نميکند».

اين طرز تفکر پايه هاي ديدگاه اومانيستي يا همان انسانخدايي را شکل داد، بگونه اي در اوايل قرن بيستم اومانيست ها جبهة تقريباً متحدي را تشکيل مي دادندکه اعتقادنامه آنان به قرار زير بود:

انسان ذاتاً فاسد نيست (در مقابل مسيحيت که انسان را ذاتا گنه کار مي داند)

هدف زندگي، خود زندگي است (نه بهشت و آخرت). بايد در اين جهان زندگي خوبي داشته باشيم و در آرزوي زندگي در جهان آينده به سر نبريم.

انسان فقط با راهنمايي عقل و تجربه (نه وحي) قادر است زندگي کاملاً خوبي در اين دنيا داشته باشد.

شرط نخستين و بنيادي زندگي خوب در اين دنيا عبارت است از آزاد ساختن فکر مردم از بند جهل و خرافات (که دين نيز از مصاديق اين خرافات است، البته معمولا اين افراد در جوامع مسيحي زندگي مي گردند و اعتقادات تحريف شده ي مسيحيت فعلي را بعنوان دين اصلي مي شناختند؛ از اين رو در مقابل آن مي ايستادند)[9] و آزاد ساختن بدن از ظلم و ستم مقامات اجتماعي.

اين سخنان، شعار غالب عقل گرايان و انسان گرايان بود که اعتقاد داشتند مهمترين موضوع مطالعة انسان، خود انسان است[10].

پيش فرض توحيدي: شکوفايي استعداد هاي فطري در جهت قرب الهي

در اديان توحيدي ابراهيمي (اسلام، مسيحيت و يهوديت) باور بر اين است که دنيا کشتزار آخرت است و بر پايه کارهاي ما در دنيا در آخرت ما يا به بهشت ميرويم و يا به دوزخ. قرآن کريم در فلسفه زندگي انسان به طور کلي دو هدف عمده را پيگيري ميکند که عبارت است از نجات انسان از جهل و ظلم، و هدايت او به صراط مستقيم[11].

در نتيجه از نگاه توحيدي اگر چه به جنبه طبيعي، ويژگي هاي مشترک و تفاوت هاي فردي مربوط به واقعيت فعليت يافته آدمي توجه شده است. اما هدف اصلي و غايي تربيت، شکوفايي استعدادهاي فطري متربي در جهت نيل به سعادت اخروي (قرب الهي) است.[12] همانطور که اميرالمومنين(ع) در تبيين حکمت آمدن انبيا چنين مي فرمايند: «پس خداوند انبيا و پيامبران را پي در پي فرستاد تا ميثاق فطري بشر را به او يادآوري کرده و نيروهاي تعقل پنهان شده در ايشان را برانگيزند».[13]

از اين رو است که شهيد مطهري مي گويد: درنظام تربيتي اسلام احياي فطرت انساني هدف آرماني تربيت و يکي از اصول اساسي تعليم و تربيت است. اگرانسان داراي يک سلسله فطريات باشد قطعاً تربيت او بايد با درنظرگرفتن همان فطريات صورت گيرد و اصل لغت تربيت هم اگربکار برده شود برهمين اساس است[14].

تا اينجا تعدادي از پيش فرض ها به عنوان نمونه ذکر شد تا ان شاءالله اساتيد محترم هنگام تدريس توجه بيشتري به پيش فرض هاي مباحث علمي داشته باشند و با تعمق و تامل بيشتر در گزاره ها و نظريات علمي، موارد ديگر را مشخص و مبتني بر پيش فرض هاي توحيدي تدريس نمايند.

 

 


[1]. زمر/ 5؛ حجر/ 22- 21؛ عنکبوت/ 3- 2؛ روم/ 8؛ قيامت/ 38؛ مومنون/ 115؛ ذاريات/ 56؛ انبيا/ 16؛ دخان/ 38؛ و نيز در خطبه هاي 1، 2، 85 و 186 نهج البلاغه به هدفمندي انسان و جهان اشاره شده است.

 

[2]. فاطر/ 1و8؛ مائده/ 18.

 

[3]. مباني فلسفي علم تربيت اسلامي، ص 126.

 

[4]. انعام/ 60؛ سجده/ 10؛ يونس/ 92.

 

[5]. مباني نظرس تحول بنيادين در نظام تعليم و تربيت رسمي عمومي جمهوري اسلامي ايران، ص 72

 

[6]. فلسفه تعليم و تربيت اسلامي، صص213و214.

 

[7]. اميل، ص 30.

 

[8]. جاثيه/ 24.

 

[9]. متاسفانه يکي از عوامل ستيزه جويي با اصل دين و تعاليم آسماني در غرب کاستي هاي مسيحيت است. عمده انديشمندان خداناباور در غرب از راسل و نيچه و داوکينز و ديگران کاستي هاي اين دين را به پاي همه اديان گذارده اند در حالي که عمدتا فقط با مسيحيت آشنايي دارند و گاهي مانند داوکينز در کتاب «توهم» خدا به اين امر اعتراف مي کنند. شهيد مطهري در خصوص راسل مي فرمايد: راسل در علم به معارف اسلامي حتي يک کودک دبستاني به شمار نميرود.(مجموعه آثار، 1، ص238).

 

[10]. فلسفه و ايمان مسيحي، ص 230.

 

[11]. بقره/ 2، حمد/ 5.

 

[12]. فطرت مانندغريزه ويژگي ذاتي انسانهاست با اين تفاوت که غريزه بين انسان و حيوان مشترک است اما فطرت اختصاص به انسان دارد.

 

[13]. «فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَيْهِمْ أَنْبِيَاءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ يوَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ‏ الْعُقُول‏»(نهج البلاغه، خطبه 1، ص43)

 

[14]. فطرت، ص 15.

 

فصل بعد
نقدها و نظرات