مباني انسان شناسي برنامه درسي

1401/11/30 13:48
فصل قبل

 

بين انسان شناسي و برنامه درسي رابطه بسيار مشخص و محکمي وجود دارد به نحوي که اگر تحليل درست و نظام يافته از ساختار ويژگيهاي انسان به عمل نيايد، برنامه درسي وضع مطلوبي نخواهد داشت. هر تصميمي که گروه برنامه ريزي درسي اتخاذ ميکند به طور مستقيم يا غير مستقيم در خصوص انسان است و هر اثري که با اجراي يک برنامه درسي بر شناخت ها، مهارتها و نگرشهاي متربي باقي ميماند به زندگي او جهت ميدهد، بنابراين رابطه انسان شناسي با برنامه درسي بايد به طور دقيق و منسجم برقرار گردد تا از زيرساخت نظري برنامه اطمينان نسبي کسب شود، اين مبناي نظري بايد طوري تدوين شود که اصول مشخصي را بتوان براي تدوين برنامه درسي طرح کرد.

به دليل اهميت و جايگاه انساني شناسي در طراحي تربيت و برنامه درسي است که فلسفههاي تربيت درباره آن موضع گرفته اند و تحليل خود را ارائه کرده اند. هريک از آنها سعي کرده اند با ارائه دليل و برهان و تعبير خود را انسان مطلوب نشان دهند و نظر مسئولان تربيت را به سوي خود جلب نمايند.

انسان شناسي در فلسفه پندار گرايي[1]

پندار گرايي که از کهن ترين و ديرپاترين نظامهاي فکري بشريت است انسان را موجودي معنوي ميداند که ماهيت اصلي او را تشکيل ميدهد. قدرتهاي مهم انسان که او را از ديگر موجودات ممتاز ميکند عقل و اراده است. عقل به او شناخت صحيح و اراده به او قدرت رفتار صحيح ميبخشد. از اين رو، بيشتر پندارگرايان انسان را مسئول اعمال خويشتن ميدانند. برکلي ميگويد که چون انسان موجودي معنوي است و اراده آزاد خود را اعمال ميکند پس شخصا مسئول اعمال خويشتن است. كانت معتقد است انسان هم آزاد است و هم مجبور. آزاد تا آن جا که وي را روح بدانيم و مجبور به اين دليل که او نيز وجودي جسماني دارد و تابع قوانين طبيعت است (نلر، 10:1365)

انسان شناسي در فلسفه واقع گرايي[2]

مكتب واقع گرايي بر خلاف پندار گرايي که عالم خارج را ذهني ميداند و واقعيتي غير از ادراکات را نميپذيرد، به جهان مادي و واقعي و مستقل از ذهن باور دارد، اما واقعيت را منحصر به جهان مادي نميداند. سن توماس آکويناس[3] بنيان گذار واقع گرايي ديني- فلسفه مسيحي جديد عقيده دارد که جهان مادي واقعي است ولي تمام جهان نيست.

واقع گرايان به پيروي از ارسطو معتقدند که انسان موجودي جسماني - روحاني[4] است. به عبارت ديگر يک ارگانيسم است. اندامهاي حسي دارد، تغذيه و رشد ميکند و سايقهاي نيرومندي مانند صيانت نقش، تلاش، فعاليت، حرکت و گرايش به جنس مخالف دارد، ولي اين ويژگيها تنها صفات او نيستند. انسان را اگر مانند حيوان در نظر بگيريم بايد قبول کنيم که حيوان خارق العاده اي است و ويژگيهاي بسياري دارد که خاص خود اوست که بارزترين آنها عقل است، عقل از نيروهاي عمده روح است. آنچه انسان را انسان ميکند روح با نفس اوست که بر فراز تمام ويژگيهاي طبيعي و جسمي او قرار دارد، روح برترين مرتبه هستي انسان است و قوه عقل و انديشه انسان از اوست که ميتواند با نفوذ در پديدههاي مادي و معقول آنها را بشناسد و هدفهايي را برتر از اهداف مادي خواستار شود.

روح دو وظيفه بنيادي دارد: شناختن و خواستن، شناخت يا حسي و ادراکي است که فهم[5] ناميده ميشود، يا استدلالي که در اين صورت آن را عقل يا خرد[6] نامند. خواستن نيز واکنشي همانند همه واکنشهاي ديگر است و به روح تعلق دارد. همانطور که عقل ميتواند ماهيات غيرمادي را بشناسد اراده نيز ميتواند آنها را بخواهد.

انسان شناسي در فلسفه عمل گرايي[7]

عمل گرايي در آمريکاي قرن بيستم پديد آمد. هر چند فلسفههاي پندار گرايي، واقع گرايي و واقع گرايي مذهبي قديمي تر بر ديدگاهي از واقعيت از پيش موجود مبتني بودند که به موجب آن حقيقت مقدم بر تجربه انساني و مستقل از آن تلقي ميشد، عمل گراها ادعا کردند که حقيقت حکمي موقتي است که از تجربه اخذ ميشود.

با اينکه افراد مختلفي در صورت بندي عمل گرايي سهيم بودند، ديويي به صورت حامي بزرگ عمل گرايي در آمد. افکار ديويي در خلال قرن بيستم فلسفه آموزش و پرورش را تشکيل داده است. در انسان شناسي ديويي آثاري از ويژگيهاي فوق تجربه و آزمايشگاهي ديده نميشود، بلکه تعامل با طبيعت و بازسازي تجربه عامل اصلي سازندگي شخصيت فرد تلقي ميشود.

«به نظر ديويي ارگانيسم انسان موجودي زنده و طبيعي است که از نظر فيزيولوژيک از بافتهاي زنده تشکيل ميشود و داراي انگيزهها و کششهاي مقدم حيات است. هر ارگانيسمي در درون يک محيط يا بوم زندگي ميکند که در آن عناصري وجود دارند که زندگي را هم تقويت ميکنند و هم تهديد» (گوتک، 1390: 130)

مطابق جمله فوق که از ديويي نقل شد، انسان همچون يک ارگانيسم پيچيده تر از حيوان فرض ميشود و با انگيزه و کششهايي که مشابه ساير حيوانات در وجودش قرار دارد با محيط داد و ستد و رشد ميکند. « به نظر ديويي تداوم زندگي انساني مستلزم تعامل وي با محيط طبيعي است. ديويي مانند روسو يگانه شدن انسان را با طبيعت نميپذيرد، بلکه بر آن است که انسانها بايد از طبيعت همچون وسيله براي تغيير شکل بخشهايي از محيط استفاده کنند تا امکان تداوم حيات را افزايش دهند. از طريق اعمال خرد علمي و فعاليت اجتماعي تعاوني، انسانها ميتوانند عناصري از طبيعت را براي حل مشکلات مربوط به بعد ديگر محيط طبيعي به کار گيرند» (فين برگ[8]، به نقل از گوتک 1390).

انسان شناسي در فلسفه تربيتي اسلام، فلسفه اسلامي که بر پايه شريعت اسلام و تلاشهاي علمي فلاسفه اسلامي شکل گرفته است با ساير فلسفهها تفاوت اساسي دارد. هرچند تاکنون فلسفه کاملي با عنوان حکمت اسلامي تدوين نيافته است، با ملاحظه تحقيقات صورت گرفته و تأمل در آنها تمايزات برجسته اي بين فلسفه اسلامي و ساير مکاتب فلسفي ديده ميشود.

در هستي شناسي اسلامي، هستي مطلق از آن خداوند است و هستيهاي ديگر مخلوق او محسوب ميشوند. در اسلام هستي مساوي با ماده نيست بلکه وجودهاي ديگري نيز هستند که غير مادي اند. جهان در هستي شناسي اسلامي در حال حرکت و شدن است. اين حرکت، هدفدار و به سوي مقصد هستي يعني خداوند است. جهان، واقعيت از او و به سوي او دارد و اين جهان مستقل از ذهن انسان، وجود دارد و عيني و واقعي است.

انسان در فلسفه تربيتي اسلام بالاترين شان و جايگاه را در هستي دارد و خداي متعال در قرآن حکيم او را مورد تکريم قرار ميدهد و مقام جانشيني الهي را در زمين براي اين مخلوق بي نظير خود در نظر گرفته است. انسان براي عبوديت خلق شده است و با عمل به دستورات الهي و تقويت روحيه بندگي و التزام عملي به آن، زمينه رشد و اعتلاي خود را فراهم ميسازد.

خداي متعال در سرشت انسان سرمايه اي به نام فطرت قرار داده است که با بهره گيري از تواناييهاي فطري ميتواند به درجات بالايي از کمال دست پيدا کند. هر قدر انسان استعدادهاي فطري اش فعليت پيدا کند به همان اندازه به غايت خلقت خود يعني قرب الهي نايل ميشود. براي مثال يکي از تواناييهاي فطري انسان نيروي عقل و خرد اوست که با استفاده از آن رشد علمي و فرهنگي وسيع و عميقي به دست آورده، تمدنهاي گوناگوني را در زمين پايه گذاري کرده است.

انسان در مقابل فطرت داراي طبيعت نيز هست. فطرت او را بالا ميکشد ولي طبيعت و قواي شهواني او را به توقف و رکود در زمين فرا ميخواند. چنانچه تمايلات غريزي و طبيعي بر قواي فطري غلبه کنند، انسان از صراط مستقيم زاويه ميگيرد و به سوى انحراف و اضمحلال ميرود.

براي اينکه انسان در صراط مستقيم حرکت کند و از تهديدها و انحرافات مصون بماند دو پيامبر براي او تعيين شده است و راهنماييهاي خود را براي هدايت بشر عرضه کرده اند يکي پيامبر بيروني است که در سلسله انبياي عظام عليهم السلام تحقق يافته است و ديگري نيروي عقلاني است که از آن به عنوان پيامبر دروني ياد ميشود. چنانچه به برنامههاي هدايتي اين دو راهنما توجه شود و اصول زندگي بر پايه دستورات آنان قرار گيرد، سعادت حقيقي براي بشريت، به منصه ظهور ميرسد.

 


[1].  Idealism

 

[2].  realism

 

[3].  St.Thomas Aquinas

 

[4].  Psycho physinas

 

[5].  Intellect

 

[6].  Ration

 

[7].  Pargmatism

 

[8].  Feinberg

 

فصل بعد