1-3- علم

1401/08/02 13:35
فصل قبل

 

يکي از چالشبرانگيزترين مقولاتي که همواره در برابر متفکران قرار داشته، مقولة «علم» است. اينکه علم چيست و چه چيزهايي را ميتوان علم تلقي نمود و شِبه علم و ضد علم کدامند، سؤالات بسيار کليدي در اين زمينه هستند. از قضا اديان و مذاهب نيز نسبت به علم و تعريف و بيان ماهيت آن سکوت اختيار نکرده و معمولاً ديدگاههاي صريح و روشني را ارائه نمودهاند؛ خصوصاً آنکه تفاوت در تعريف علم به تفاوتهاي جدي در ماهيت شناخت و معرفتشناسي، تفاوت در ابزارها و روشهاي رسيدن به شناخت و نهايتاً در ماهيت و جهتگيري علوم، منجر ميگردد. اما اهميت اين موضوع، زماني روشنتر ميشود که بدانيم سير حرکت و تغيير انسان از ادوار دورتر (موسوم به سنت يا دين) به قرون نزديک (عصر تجدد و به عبارتي روشنگري) را بايد از زاوية شيوة نگاه انسان به علم و ماهيت آن جستجو نمود. اين تغيير در نوع نگاه به مقولة علم آنچنان جهان امروز را نسبت به ادوار پيشين متحول نموده که گويي انسان جديدي پا به عرصة وجود گذاشته است!

جدا از تعاريف و نگاههاي بسيار متعدد و متنوعي که دربارة علم بيان گرديدهاند، به نظر ميرسد که در نگاه ما به مقولة علم، نسبت هر دانش با «حقيقت» و ميزان تقرب آن به اين معنا ميتواند ملاک و معياري براي قبول يا ارزشگذاري آن باشد. در اين نوع نگرش، هر دانشي به همان اندازه که ذاتاً با حقيقت، متقارب باشد و پردهاي از حقيقت را مکشوف نمايد قابل اعتنا و اتکا خواهد بود. بنابراين وقتي در مورد جهتگيري علوم دانشگاهي صحبت ميکنيم، به قرينة معنوي، با تعريف علم در حقيقت نوع جهتگيري آن را نيز معلوم ميکنيم.

در يک نگاه کلي بايد پذيرفت که علوم دانشگاهي چنان که امروز اراده ميگردند، در کنار محاسن خود عموماً دو اشکال عمده نيز دارند: اول آنکه اساساً تاب و توان نظر به واقعيت نفسالامري پديدهها را از دست داده و سمت و سوهاي ديگري را مينگرند. دوم آنکه علومي را در بر ميگيرند که به طور غالب ريشه در نگاه پوزيتيويستي رايج دارند و تقريباً به طور کامل، مبتني بر حس، تجربه و دانشهاي ظنّي هستند. از اين رو بسيار بديهي خواهد بود که براي معارفي خارج از اين چارچوب، اصولاً جايگاه ويژه و مشخصي در علوم دانشگاهي لحاظ نگرديده باشد و روشهاي شناختي ديگر (غير از حس و تجربه)، به حاشيه رانده شوند و يا به طور کلي از درجة اعتبار ساقط گردند.

حاصل کلام اينکه نسبت ميان هر دانش با حقيقت، معياري براي شناخت حقانيت آن دانش خواهد بود. اما از آنجا که حقيقت در ذات خود وحدت دارد، لذا علم حقيقي نيز ذاتاً نگاهي وحدتگرا خواهد داشت و از اين رو با وجود کثرت دانشها، کليتي واحد را عرضه خواهد نمود. کلگرايي و کلنگري از ويژگيهاي علم حقيقي است و پرداختن به امور و اشياي متکثر، هيچگاه نبايد نگاه به کل را از علم سلب نمايد. چنان که يکي از مشکلات و مسائل اساسي علوم جديد، جزءگرايي، جزءنگري، بخشينگري و انصراف از نگاه به کل است که باعث شده، جدا از آنکه شاخههاي مختلف علوم، حوزههاي مستقل و غيرمرتبطي را در بر بگيرند، در هر قلمرو دانشي نيز معمولاً تعارضاتي پديد آيد. گرايش بشر امروز به سمت پديد آوردن شاخهها و رشتههاي «بين رشتهاي»[1] نشان از گسستگي دانشها و بروز مشکلات ناشي از آن دارد. يکي از اين مشکلات، پديد آمدن تصوري کاريکاتوري[2] از مسائل انسان در هر حوزة مستقل دانش است که هيچگاه نتوانسته در ساية علوم جديد، آن را به تصور و تصويري موزون، هماهنگ و متحد تبديل نمايد.

رشد سريع دانش تجربي در قرن نوزدهم، اين انتظار را به بار آورد که علم به زودي تمام مسائل انسانها و جوامع بشري را حل خواهد کرد. جواهر لعل نهرو ـ اولين نخستوزير هند پس از استقلال اين کشورـ در اواسط قرن بيستم چنين گفت: اين علم است که به تنهايي ميتواند مسألة گرسنگي و فقر و بيبهداشتي و بيسوادي، خرافات و رسوم و سنتهاي کهنه، منابع وسيع ضايعشونده را از بين ببرد. چه کسي امروز ميتواند علم را ناديده بگيرد. آينده متعلق به علم است و آنهايي که با علم، دوستي برقرار ميکنند.[3]

اما بعد از جنگ جهاني اول که کشتار بسياري به بار آورد، اين برتراند راسل بود که در 1924 در کتابي اظهار ترديد کرد که علم براي بشر برکتزا باشد. او مينويسد: «آقاي هالدي تصويري زيبا از آينده ارائه کرده است، آيندهاي که از طريق استفاده از کشفيات علمي تکوّن مييابد و خوشبختي انسانها را به بار ميآورد. هرچند من مايلم که با پيشبيني او موافقت کنم، تجربه با سياست و حکومت مرا تا حدي مردد ساخته است. من مجبورم بايد بترسم از اين که علم مورد استفاده گروههاي مقتدر قرار ميگيرد، به عوض آنکه انسانها را شاد سازد» از نظر راسل آثار بد علم ناشي از اين است که علم خودش نميتواند جلوي هواهاي نفساني انسانها را بگيرد، و لذا او در آن کتاب در مورد تهديد علم براي نابودي تمدن بشري هشدار داد.[4]

يک ديدگاه رايج در ميان عالمان معاصر اين است که علم ميتواند همه چيز را توضيح دهد؛ در حالي که علم تجربي به خاطر محدود بودن ظرفيتش نميتواند تصويري کامل از جهان به دست آورد و بسياري از دغدغههاي اساسي انسان را بدون پاسخ ميگذارد. مثلاً دغدغه در مورد اين که «ما از کجا آمدهايم؟»، «در اين جهان چه ميکنيم؟»، «هدف حيات چيست؟» و «به کجا ميرويم؟». تفکر درباره اين دغدغهها ميتواند تأثيري درازمدت بر رفتار انسان و تصميمگيريهاي او داشته باشد؛ از جمله تصميمات درباره فعاليت علمي.[5]

به قول ريچارد فاينمن (فيزيکدان برندة جايزه نوبل) اگر چيزي تجربي نيست و نتوان آن را تحت مشاهده درآورد، اين معنايش اين نيست که آن چيز غلط يا احمقانه است. دانشمندان آن چيزي را که ميتوان از طريق آزمايش تحليل کرد، ميگيرند و بدين طريق چيزي که علم ناميده ميشود، به دست ميآيد؛ اما اموري باقي ميمانند که براي آنها اين روش کار نميکند. اين معنايش اين نيست که آنها مهم نيستند. در واقع آنها از بسياري جهات مهمترين امور هستند.[6]

يا به قول شرودينگر (فيزيکدان برنده جايزه نوبل): «تصوير علمي جهان واقعي در حول و حوش ما خيلي ناقص است. علم تجربي، اطلاعات زيادي به ما ميدهد و تمامي تجارب ما را در يک نظم عظيم قرار ميدهد؛ اما بهکلي در مورد آنچه به قلب ما نزديک است و براي ما اهميت دارد، ساکت است.[7]

جورج سارتن دانشمند مشهور جهاني و نويسنده کتاب معروف تاريخ علم، در کتاب «شش بال» نارسائي و ناتواني علم را در انساني ساختن روابط بشر و نياز فوري انسان به نيروي ايمان چنين بيان ميکند: «علم تجربي در بعضي زمينهها ترقيات عظيم و شگفت کرده است ولي در زمينههاي ديگر مثلاً سياست ملي يا بينالمللي که مربوط است به روابط افراد انسان با يکديگر، هنوز خود را ريشخند ميکنيم». جورج سارتن اعتراف دارد که ايماني که مورد نياز انسان است ايمان ديني و مذهبي است. وي درباره نياز انسان به مثلث هنر و دين و علم چنين ميگويد: «هنر، زيبائي را آشکار ميسازد و به همين جهت ماية شادي زندگي ميشود. دين محبت ميآورد و موسيقي زندگي است. علم با حق و راستي و عقل سر و کار دارد و ماية هوشياري نوع بشرميشود. ما به هر سه اينها نيازمنديم، هم به هنر، هم به دين، هم به علم. علم به صورت مطلقي براي زندگي لازم است ولي هرگز به تنهائي کافي نيست».[8]

 

 


[1]. Interdisciplinary

 

[2]. به طور معمول در بيان کاريکاتوري با هدف طنزپردازي، بخشي از يک واقعيت بيروني با بياني اغراقآميز، برجستهتر از ساير ابعاد سوژه نمايش داده ميشود. به عنوان مثال در طراحي کاريکاتور از يک چهره ممکنست يک عضو مانند بيني يا چانه و... به طور اغراقآميزي بزرگنمايي شود و بيشتر از ساير اعضا در معرض توجه قرار گيرد. نگاه جزءنگر علوم امروز نيز ـ البته نه به قصد طنزپردازي ـ مانند کاريکاتور، بخشي از واقعيت را بزرگنمايي کرده و در کانون توجه قرار ميدهد و به طور خواسته يا ناخواسته، ساير ابعاد و وجوه واقعيت را از دايرة توجه خارج ميکند. غايت اين نوع نگاه آن خواهد بود که حقيقت با تمام ابعاد و آنگونه که هست، در معرض ادراک و فهم مخاطب قرار نخواهد گرفت و همواره مخاطب درک ناقصي از حقيقت نفسالأمري امور و اشيا در اختيار خواهد داشت. اما در نگاه توحيدي و الهي، نبي مکرّمa از درگاه باريتعالي اينچنين مسألت مينمايد که: «اللهم أرني الأشياء کما هي»؛ خداوندا پديده ها را آنگونه که هستند به من بنما (مصباح الانس: 220). البته درک اصل واقعيت مقدم بر نحوة درک واقعيت است؛ به عبارتي پيامبر اکرمa ابتدا از خدا ميخواهند توفيق درک واقعيت را به ايشان بدهد و سپس توفيق درک واقعيت را آنگونه که هست عنايت کند.

 

[3]. مقاله علم و انسانيت، دکتر گلشني، اطلاعات شماره 26276، دوشنبه 20 مهر 1394. (اين متن فقط در روزنامة اطلاعات چاپ شده است)

 

[4]. همان

 

[5]. مقاله علم و انسانيت، دکتر گلشني، اطلاعات شماره 26276، دوشنبه 20 مهر 1394. (اين متن فقط در روزنامة اطلاعات چاپ شده است)

 

[6]. همان

 

[7]. همان

 

[8]. انسان و ايمان، ص 32.

 

فصل بعد
نقدها و نظرات