4-10- آشنايي با معماري معاصر
1401/08/07 15:18فصل قبل
سرفصل کلي درس: سرفصل درس در مقطع کارشناسي مهندسي معماري مطابق زير در نظر گرفته شده است:
درس آشنايي با معماري معاصر نيز در زمرة سلسله دروس تاريخ معماري است که در مقطع کارشناسي معماري ارائه ميگردند و با هدف آشنايي دانشجويان معماري با سرگذشت معماري و سير تحول و تطور آن در دوران معاصر و در نقاط مختلف جغرافياي جهان پيشبيني شدهاند. اين درس را ميتوان به مثابة بخشي از تاريخ معماري جهان و در بر گيرندة مقطع ويژهاي از آن تصور نمود. چنان که در توصيف درس آشنايي با معماري جهان ذکر گرديده است، آن درس به منظور آشنايي با ادوار مختلف سير تحولات بينشها و نگرشهاي فکري و معماري در دورههاي قبل از معاصر تعريف شده است.
درس آشنايي با معماري معاصر ـ چنان که از نام آن نيز بر ميآيد ـ بر تبيين و تفسير روند تحول و تطور انديشهها، آرمانها، نگرشها و رويکردهاي انسان معاصر در پديد آوردن معماري و محيط مصنوع اشاره دارد. با اينکه از لحاظ دورة زماني، قطعاً تاريخ معماري معاصر در نسبت با تاريخ معماري جهان، مقطع بسيار کوتاهي را در بر ميگيرد اما همين مقطع کوتاه تاريخي، تحولاتي شگرف را در عرصة نگرشها و شکلگيري و تحولات سبکهاي معماري در بر داشته است. از همين رو شايد مطالعة تاريخ معماري معاصر و تبيين و تفسير وقايع و رخدادهاي آن، پيچيدگي کمتري نسبت به کل تاريخ معماري جهان در ادوار پيش از معاصر نداشته باشد.
با توجه به محتوا و سرفصلهاي اين درس به نظر ميرسد که شرح و توضيح گفتمانهاي کلي درس کفايت از موضوع داشته باشد و از اين رو ضرورتي به تعريف گريزها و پيوندهايي مجزا براي طرح در تکتک سرفصلهاي درسي نخواهد بود. از سوي ديگر تصور ميرود که شايد گريزها و پيوندهاي الهي و فرهنگي، در بيشتر موارد سنخيت لازم با بدنة اصلي درس را آنچنان که بايسته و شايسته است نداشته باشند.
گفتمان کلي درس
نفس دروس تاريخ معماري، به بيان تاريخ و رخدادها و تحولات معماري جهان در ادوار مختلف اشاره دارد و طبيعي است که بدنة اصلي درسها و بحثها را ذکر همين موارد تشکيل دهد. بر همين مبنا، در درس آشنايي با معماري معاصر نيز آنچه بدنة کلي درس و مباحث اصلي آن را تشکيل ميدهد، ذکر تحولاتي است که معماري جهان از ظهور مدرنيته تا کنون طي نموده است. طبعاً در اين رهگذر به معرفي افراد و آثار شاخص و تأثيرگذار نيز در حد گنجايش زمانيِ کلاس و حوصله و کشش مخاطب پرداخته ميشود.
آنچه به عنوان گفتمان کلي درس ميتواند بر روند طرح مباحث، رخدادها و تحولات سايه بيندازد و آن را با اهداف طرح جهتگيري الهي درس هماهنگ و همراه سازد رويکرد ويژهاي است که در ادامه به اهمّ خصوصيات و ابعاد آن اشاره ميگردد:
انسان معاصر و به عبارتي انسان «متجدد»، نگرش و رويکرد متفاوتي را نسبت به هستي، خود، خدا و طبيعت اختيار نمود که اين نگرش متفاوت، تمام معادلات گذشتة انسان را تغيير داد. اين رويکرد متفاوت بايد کاملاً تبيين و منشأ پيدايش آن و تمايل انسان متجدد به سمت آن معلوم گردد تا تحولات و رخدادهاي متعاقب، به درستي قابل تفسير و تأويل شوند. در اين رويکرد جديد، نظرية شناختي انسان ـ پيرو اتفاقات قرون قبل و خروج از قرون وسطي و ورود به عصر موسوم به «روشنگري» ـ دگرگون شده است و اين تغيير، مبدأ پيدايش تغييرات شگرف ديگري در عرصة دانش و نوع نگاه به علم گرديده است.
اين امر، به تدريج نوع نگاه به طبيعت و پديدههاي طبيعي و بلکه بالاتر از آن، نوع نگاه به مفاهيم و پديدههاي ماوراءالطبيعي را نيز دستخوش دگرگوني اساسي قرار داده است. ظهور اومانيسم و قرار گرفتن انسان در مرکز کائنات و محوريت بي چون و چراي او در تمام رخدادهاي هستي و قائم بودن پديدهها به انسان و ادراک او، آنچنان نظام عالم متجدد را متحول نموده است که ميتوان دنياي متجدد را دنيايي کاملاً جديد و بيسابقه دانست که در انقطاع کامل از دنياي قبل از تجدد و از غالب جهات، در تقابل با آن شکل گرفته است. اما دگرباره بر اين نکته تأکيد ميشود که لازم است ريشههاي شکلگيري اين تحول و ورود به عصر روشنگري و به عبارتي خردورزي مدرن، از دورههاي قبلتر رديابي و تبيين شود.[1]
در نگاه جديد، خداوند به عنوان مبدأ پيدايش عالم، جايگاه متفاوتي نسبت به قبل از اين دوران پيدا ميکند و انسان متجدد، خدا را نيز در چارچوب ادراک و اعتبارات ذهني خويش معرفي و تفسير ميکند؛ گاه وجود و تأثير وجودي خداوند را قبول ميکند، گاه وجود خداوند را ميپذيرد اما براي او تأثيري در نظام کنوني عالم قائل نميشود (تعبير موسوم به «خداي ساعتساز»!)، گاه قبول ميکند که زماني خداوند بوده اما ـ نعوذ بالله ـ امروز مرده است، و گاه به کلي وجود عالم مافوق را منکر شده و اساساً وجود خداوند را نفي ميکند. ويژگي عصر روشنگري و محوريت خرد بشري اينچنين است که به انسان متجدد، امکان هر اظهار نظري در مورد طبيعت و ماوراي طبيعت را آنچنان که او ميفهمد، ميدهد.
متعاقب تغيير نگرش انسان به خود و خدا، نوع نگاه انسان به طبيعت و جهان مخلوق نيز دگرگون ميشود. طبيعت که زماني از سوي خداوند، مُسخّر انسان قرار داده شده بود و البته انسان ـ به واسطة خليفهاللهي خويش ـ به عمران و آباداني آن گماشته شده بود، در نزد انسان متجدد، مُسيطر و تحت تسلط کامل و بي چون و چراست؛ هر نوع دخالت و بهرهکشي از طبيعت به هر شکل و ميزان ممکن، کاملاً مجاز شمرده ميشود و پيشرفت ابزار به سمتي جهتگيري ميکند که امکان بهرهبرداري بيشتر و نامحدودتري از طبيعت را فراهم نمايد.[2] در اين ميان، طرح موضوعاتي از قبيل پايداري، توجه به محيط زيست و...، نه به عنوان بازگشت به نگاه اصيل الهي بلکه غالباً به منظور تضمين دوام بهرهبرداري بيشتر از طبيعت است.
اما چنان که مفهوم دانش و علم در دنياي متجدد به کلي دگرگون ميشود و علم تحصّلي و دانش پوزيتيويستي با ويژگي جزءگرايي و تخصصگرايي، يگانه دانش مقبول و راه معتبرِ دانستن تلقي ميگردد، در عرصة هنرها و معماري نيز رويکردهاي دگرگونهاي ظهور مييابند. اصولاً دوران معاصر، دوران ظهور «ايسم»هاست و اين اتفاق کوچک و کماهميتي نيست. تبيين اينکه چرا در دوران معاصر اينچنين با ظهور انواع مکاتب و رويکردها و ايسمهاي متعدد و متنوع روبرو ميشويم، بخشي از لوازم پرداختن به مباحث در چارچوب طرح جهتگيري الهي اين درس خواهد بود. محوريت انسان، اصالت دانش پوزيتيويستي و روشهاي شناختيِ منبعث از آن، اعتبار بخشيدن به دانش انساني و نامعتبر شدن مبادي دانشيِ ديگري که ميتوانند ثوابت و مبناي استواري براي معرفت بشر در اختيار او قرار دهند را ميتوان از جمله برخي ريشههاي ايسمگرايي در دوران متجدد دانست.
نقطة عطف در ورود به دوران معاصر و شايد ميوة عصر روشنگري و خردگرايي را بايد در ظهور مدرنيته و محصول نهايي آن يعني استقرار مدرنيسم دانست. تحليل، کالبدشکافي و تأويل مدرنيسم هرچند ممکنست چيزي فراتر از يک مبحث صرفاً تاريخ معماري باشد اما بدان لحاظ که اين رخداد را از جهتي ميتوان مبدأ نظري جهان معاصر دانست، لذا به منظور تعريف و تبيين درست وقايع معماري معاصر، ناگزير از تبيين دقيق نهضت مدرنيسم و ابعاد مختلف آن خواهيم بود. هرچند اين امر، فينفسه کار سادهاي نخواهد بود اما در مقابل، پرداختن سطحي به آن نيز بسيار آفتزا و گمراهکننده خواهد بود. بيان دقيق خاستگاههاي نظري، تاريخي و اجتماعي مؤثر در تحقق نهضت مدرنيسم و ابعاد مختلف فکري و فرهنگي مترتب بر آن در اين روند بسيار حياتي به نظر ميرسد.
به دنبال تغييراتي که در بالا ذکر شد، معماري در دوران جديد، مفاهيم و بنيانهاي خود را بر مدارهاي ديگري تنظيم نمود و در نتيجه به سوي غايات ديگري جهتگيري کرد. هر رويکرد و مکتبي، بر اساس همان ويژگي جزءگرايي دانش نوين، بخشي از ابعاد معماري را در کانون توجه قرار داد و يکي به سمت عملکردگرايي[3]، ديگري فرمگرايي[4] و ديگري به سمت خلق “ism”ها و مکتبهاي ديگر حرکت کردند.
با وجود آنکه گاهي در بيان تاريخ معماري معاصر، به معماري مدرن به عنوان تنها محصول نهضت نوگرايي[5] اشاره ميگردد، اما به نظر ميرسد مکتبهايي که به دنبال نوگرايي در عرصة معماري ظهور مييابند را نه تنها نميتوان در نفي و تقابل با آن تلقي نمود، بلکه مکتبهاي متعاقب معماري را بايد غالباً چهرههاي ديگري از معماري دانست که همگي در دامن نگاه مدرنيسم متولد ميشوند و موضوعات متفاوتي را در محوريت نگاه و توجه خويش قرار ميدهند. به عنوان مثال، معماري پست مدرن، دغدغههاي تاريخي که در معماري مدرن به کناري نهاده شده بودند را در بازي جديد وارد ميکند که اشارات کاملاً جديد و بيسابقهاي به تاريخ و عناصر و اجزاي گرتهبرداري شده از آن را در بر دارد ولي در عين حال، اين بازگشت و تغيير نگاه نسبت به تاريخ، هرگز به معناي بازگشت بي چون و چرا به سنتهاي قبل از آن نيست!
شايد ظهور رويکردهايي مانند ساختارشکني[6] و امثال آن در معماري معاصر را بايد نقطههاي پرشي تلقي نمود که انسان معاصر را حتي از مدارهاي خردورزي ساخته شده توسط خود نيز به بيرون پرتاب ميکند؛ درست مانند فلاخني که در يک لحظه رها ميشود و سنگي از درون آن به سمت بيرون پرتاب ميشود.
با وجود آنچه در بالا گفته شد، به نظر ميرسد گاهي انسان معاصر توانسته يا به عبارتي ناگزير شده است که از قواعد مستحکم و برخي آرمانهاي مدرنيسم ـ در مفهوم عام ـ عدول نموده و خود را به رويکردها، باورها و نگرشهايي نزديک نمايد که جنبههاي معنايي و انساني در آنها غلبة بيشتري داشته است. ظهور چهرههايي مانند کريستيان نوربرگ شولتز و به ويژه افرادي همچون کريستوفر الکساندر و امثال آنها در بستر تمدن مدرن غربي، اين باور را در ذهن تقويت مينمايد که افرادي توانستهاند پيلة سخت و نيرومند مدرنيسم را بشکافند و با عبور معنادار از آن، افقهاي جديدتر و متعاليتري را فراروي انسان معاصر قرار دهند؛ هرچند اين افقها طبعاً غايت نهايي در تعالي نگاه انسان معاصر نخواهند بود.
بنابراين به نظر ميرسد اگر در ارائة اين درس بتوان نحوة عبور برخي ديدگاهها و مکاتب از مدرنيسم را به نحو مناسبي شرح و تبيين نمود، ابهت بيچون و چراي مدرنيسم تا حدود زيادي در هم خواهد شکست و عاملي خواهد بود که ميتواند از مجذوب شدن بي قيد و شرط دانشجو در مقابل نگرش و بروندادهاي مدرنيسم جلوگيري نمايد که اين امر نيز در نوع خود دستاورد قابل تأملي خواهد بود.
يکي از نکاتي که در اين درس و در مقايسه با آنچه در درس آشنايي با تاريخ معماري جهان به دست ميآيد اين است که در آن درس (تاريخ معماري جهان)، معماري معابد و بناهاي مذهبي و آييني، نقش بسيار بارز و پررنگي در ميان نمونههاي مورد بحث و بررسي دارند؛ به عنوان مثال در بررسي معماري اروپا، در ادوار دورتر، معماري معابد يونان و روم و در دورههاي جديدتر، معماري کليساها بخش عمدهاي از روند تحولات معماري غرب در ادوار مختلف قبل از معاصر را در بر ميگيرند. البته ناگفته نماند که در اين ميان، بناهاي حکومتي نيز نقش قابل توجهي دارند، اما در تاريخ معماري معاصر، نقش بناهاي آييني و مذهبي تقريباً در بيشتر سرزمينها کمرنگتر شده و ابنيه و آثار ديگري جايگزين آنها ميشوند؛ بناهاي تجاري، اداري، تکبناهاي خاص مسکوني، کارخانهها، نشانهها[7] و يادمانهاي[8] ويژة شهري (که قبلاً در هيأت معابد و بناهاي مذهبي نمودار ميگشتند) و... ، نمونههايي از بناهاي شاخص در ادوار متأخر و معاصر هستند.
اين موضوع حتي در بررسي تاريخ معماري ايران در ادوار متناظر نيز به چشم ميخورد. اين امر نشان از يک رخداد فراگير در روند تحول معماري دارد که نشان ميدهد رويکرد کلي انسان در ادوار متأخر، به تدريج از توجه به مذهب و باورهاي ديني به سمت و سوي ديگري گرايش پيدا کرده است. به نظر ميرسد که در چارچوب طرح جهتگيري الهي درس بتوان از اين منظر به کالبدشکافي مسأله پرداخت و تغيير نگرش و باورهاي اساسي انسان معاصر و متجدد را به بوتة بحث و نقد گذاشت.
نکته اي که بايد در روند ارائة اين درس مورد توجه قرار گيرد و به نظر ميرسد که در تدوين سرفصل درس نيز به طور جدي مورد غفلت قرار گرفته اين است که معماري معاصر، صرفاً منحصر در غرب (مشخصاً اروپا و امريکا) نيست. معماري جهان در دوران معاصر، همچنان که در مغرب زمين در حال طي نمودن سير تحول ويژه و البته تأثيرگذاري بوده ـ با توجه به سيطرة علمي و بهرهگيري از ابزارهاي متنوع رسانهاي ـ در ساير نقاط جهان نيز تحولات خاص خود را در بر داشته است.
معماري معاصر در کشورهايي مانند ژاپن، هند، چين، کره، کشورهاي شوروي سابق، کشورهاي خاورميانه و... نيز با دگرديسيهايي همراه بوده است که پرداختن اجمالي به آنها از يک سو نکات قابل تأملي را براي دانشجويان معماري در بر خواهد داشت و از سوي ديگر، انحصار تاريخ معاصر در معدودي از کشورهاي اروپايي و امريکايي را فرو ميريزد. با توجه به اينکه تمدن غرب به طور کاملاً انحصارطلبانه، ادامة تاريخ و حتي پايان آن را نيز کاملاً در سيطرة خود ميپندارد، لذا دليلي ندارد که تاريخ معماري معاصر و تحولات مربوط به آن را صرفاً متعلق به آنها بدانيم. [9]
از سوي ديگر به لحاظ جغرافيايي و گسترة مکاني، معماري و نگرش مدرن نيز صرفاً در غربِ جغرافيايي منحصر نبوده و ميتوان ردپاي آن را در نقاط مختلف کرة زمين جستجو و رديابي نمود؛ مطالعة کيفيت تحقق اين نگرش در پهنههاي مختلف جغرافيايي و فرهنگي نيز در نوع خود، موضوع قابل مطالعهاي است.
يک سؤال کليدي در روند پرداختن به ادوار متأخر معماري معاصر در پيش روي اين درس قرار ميگيرد و آن پرسش را اينچنين ميتوان طرح نمود که روند حرکت و صيرورت انسان معاصر در خلق معماري و محيط مصنوع، به کدامين سو جهتگيري نموده است؟ به عبارت ديگر روند متداومي که از رنسانس شروع شده و به همراه روشنگري و محوريت خرد انساني و با اتکاء به دانش و نگاه بشري به خلق مکاتب مختلف فکري، هنري و معماري رسيده است، روي به چه غايتي دارد و نهايتاً چه مقصد و مقصودي را در ذهن و خيال خود ميپروراند؟ پاسخ به اين پرسش ميتواند مباني نظري مناسبي را براي نحوة مواجهه با تاريخ معماري معاصر در اختيار مخاطب درس قرار دهد؛ هرچند ارائة اين پاسخ نيز بسيار دشوار و خطير خواهد بود.
اما در نهايت با اين پرسش مواجه ميشويم که ما در کجاي اين تاريخ پرتلاطم ايستادهايم؟ روند حرکت انسان متجدد غربي در عبور از اعصار گذشته و قرون وسطي و عصر روشنگري و ظهور تجددگرايي و رخدادهاي متعاقب آن، روندي متداوم و سلسلهاي مرتبط و به هم پيوسته از اتفاقات را نشان ميدهد. اما ما در ورود به دورة معاصر، در آن رخدادها سهيم نبودهايم و در چنان سلسلهاي از تغييرات شرکت نداشتهايم؛ ما به ناگاه چشم باز کردهايم و خود را در دامن دنياي متجدد يافتهايم. معماري معاصر ما نيز به نحو برنامهريزي شدهاي حرکت نکرده و با اينکه تأثيرات شگرفي از دنياي متجدد گرفته اما شايد هيچگاه در مدرنترين مقاطع خود نيز ذاتاً مدرنيست نشده است.
اما از سوي ديگر، با سنتهاي خود نيز نه چونان غرب خداحافظي کردهايم و نه ميثاق نگه داشته ايم.[10] در واقع ما در دوراني که انسان معاصر روند تجدد خود را طي نموده، همواره در برزخي از سنت و تجدد قرار داشتهايم: «مُذَبْذَبينَ بَينَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ لا إِلى هؤُلاءِ»؛[11] (آنها افراد بىهدفى هستند كه نه سوى اينها، و نه سوى آنهايند!). به نظر ميرسد ما در بدترين نقطة قابل تصور ايستادهايم و تکليفمان نه با گذشتهمان روشن است و نه با آيندهمان. تبيين درست، منصفانه و عالمانة روند تحولات معماري ايران در دوان معاصر ـ که از قاجاريه شروع شده و تا به امروز ادامه دارد ـ درسهاي بزرگي براي دانشجويان به همراه خواهد داشت که شايد بتواند از پرتو آن، به نگرشي دقيقتر نسبت به روند معماري معاصر ايران و چشمانداز آيندة آن دست پيدا کند.
[1]. واژگاني مانند روشنگري، خرد، خردورزي و... که در توصيف دوران معاصر و نگرش خاص آن در متن حاضر به کار گرفته شدهاند، بر اساس مفهوم مصطلح و مورد نظر در نگاه انسان متجدد معاصر و مدرن هستند و ضرورتاً مفهوم اصيل و غايي آنها در دستگاه تفکر الهي مد نظر نيست.
[2]. به تعبير استاد بزرگوار، آقاي دکتر هادي نديمي، نسبت ميان انسان متجدد با طبيعت غالباً مانند نسبت لشکر پيروز با اسراي گرفته شده از دشمن است!
[3]. Functionalism
[4]. Formalism
[5]. Modernism
[6]. Deconstruction
[7]. Elements
[8]. Monuments
[9]. جالب اينجاست که در اين بازيگرداني که غالباً سياسي نيز هست، حتي برخي از کشورهاي اروپايي مانند کشورهاي اروپاي شرقي نيز مانند کشورهاي آسيايي و افريقايي، فاقد نقش و جايگاه مشخصي در مباحث تاريخ معماري جهان معاصر هستند!
[10]. اشاره به مقالهاي از آقاي دکتر پازوکي ناظر به اين مضمون که با وجود آنکه مدرنيسم در نفي سنت شکل گرفته، ليکن چارة کار ما به اين سادگي و روشني هم نيست که بگوييم به عقب باز ميگرديم و سنتهاي گذشتة خود را برميگيريم و يا به عبارتي، به دورة سنتمان باز ميگرديم؛ ما امروز چارهاي جز عبور از مدرنيسم نداريم. (سخنراني تحت عنوان بحران معرفت در معماري جديد، در دومين کنگرة تاريخ معماري و شهرسازي ايران، ارگ بم کرمان، ص 48).
[11]. نساء/ 143.