1-5- انسان
1401/08/02 14:35فصل قبل
آنچه در انواع دانشها و هنرها ـ به خصوص معماري ـ پديد ميآيد همواره از جهتي با انسان به معناي عام در ارتباط قرار ميگيرد و در حوزة هنر، اين ارتباط تنگاتنگ و به مراتب نيرومندتر از حوزة دانشهاست. از اينرو آنگاه که در عرصة معماري سخن ميگوييم نقش انسان و نوع نگاه به او طبعاً داراي جايگاه ويژهاي خواهد بود؛ چرا که اساساً معماري با حضور و ادارک انسان، موضوعيت و معنا مييابد و اگر انسان را حذف کنيم، معماري نيز بيمعنا خواهد بود. با وجود آنکه انسانها همگي از يک سرشت و آفرينش واحد بهرهمند بودهاند. اما نوع نگاه به انسان در قرون و اعصار مختلف دستخوش تحولات چشمگيري گرديده است. همين تفاوت در نوع نگرشهاي مختلف باعث شده که دانشها و خصوصاً هنرها دگرگونيهاي فراواني را تجربه نمايند.
در نگرشهاي ماديگرايانه، وجود انسان تنها در سطح وجود مادي متوقف است و زندگي او صرفاً معطوف به حيات جسماني و نهايتاً بُعد رواني وجود او ميگردد. در نگاه الهي به چيستي و هستي انسان، براي او بعدي بسيار فراتر از بعد جسماني و رواني متصور ميگردد که همانا بعد روحاني، غير مادي و ماوراءالطبيعي وجود انسان است. همين تفاوت در ساحات وجودي انسان در نگرشهاي مختلف، نحوة نگاه به انسان و غايت آفرينش و حيات او را کاملاً متفاوت ميگرداند.
در جهتگيري الهي و توحيديِ معماري، نگاه ويژهاي به بعد غير مادي وجود انسان مدنظر قرار ميگيرد؛ به بيان ديگر، حقيقت حيات انسان را نه تنها در زندگي مادي و جسماني او در دنياي ماده منحصر و متوقف نميداند، بلکه اصل و اساس زندگي انسان را در حيات روحاني او ميبيند و حيات جسماني را مقدمه و ابزاري براي تحقق آن قلمداد مينمايد. از اين رو هنر آنگاه که در غايات وجودي خود، به تحقق حيات معنوي و معقول انسان ياري رساند، در دايرة هنرهاي الهي و توحيدي قرار ميگيرد.
انساني که در اين چارچوب مورد نظر است، از طريق ابزارهاي مربوط به حواس ظاهر، با جهان ماده و طبيعت و هر آنچه در دايرة محسوسات قرار ميگيرد ارتباط برقرار ميکند و آنها را احساس، ادراک و فهم مينمايد. اما همين انسان، واجد قوة فاهمه و مشاعري است که بالاتر از حواس ظاهر ميتواند او را به ابعاد ديگري از عالم راه دهد و به فهم بالاتري رهنمون گردد که جنس آن برتر و بالاتر از علوم تجربي، ظاهري و اعتباريست؛ آنچه بعد روحاني و ماوراءالطبيعي انسان قادر به راهيابي و درک آنست، از جنس «معنا»ست. چنان که جسم انسان در عالم ظاهر (عالم شهادت؛ جهان ماده و محسوسات) زندگي ميکند، روح انسان به عالم باطن (عالم غيب و معنا) تعلق دارد. وجود انسان قادر است بين آنچه در عالم ظاهر درک و فهم ميکند با آنچه متعلق به معناست پل بزند و ارتباطات معناداري در اين ميان برقرار نمايد. همچنان که آفرينشهاي الهي در جهان ماده نيز در اين نوع نگاه، «آيه» و نشانه ناميده ميشوند و اين آيات، در حقيقت نشانههايي براي انسان فطري هستند تا او را از ظاهر به باطن رهنمون گردند.
بر اين مبنا و در پرتو چنين نگاهي به «انسان»، طبعاً دانشهايي ميتوانند دانش الهي و توحيدي تلقي گردند که بتوانند مراتب ظاهري جهان ماده را به مراتب باطني عالم معنا و ماوراءِ ماده پيوند بزنند و ارتباطي معنادار در اين ميان برقرار نمايند. اگر جز اين باشد، ارزش حقيقياي بر آنها مترتب نخواهد بود و تنها ميتوانند به سواد نوع بشر و مجموعة دانستههاي او بيفزايند.